صفحه شخصی میرسعید نوربخش   
 
نام و نام خانوادگی: میرسعید نوربخش
استان: گیلان - شهرستان: رشت
رشته: کارشناسی عمران - پایه نظام مهندسی: دو
شغل:  سرپرست سایت شرکت کلوین(پزشکی قانونی رشت)
شماره نظام مهندسی:  11-300-01478
تاریخ عضویت:  1390/08/26
 روزنوشت ها    
 

 درخت جادوئی بخش عمومی

13

درخت جـادویی

 


مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد...!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!

مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم...

ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...

بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟

و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.

ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.

بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید...

سخن روز : مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است

چهارشنبه 9 آذر 1390 ساعت 13:57  
 نظرات    
 
شادیه صوفی 20:24 چهارشنبه 9 آذر 1390
7
 شادیه  صوفی
روزی روزگاری، پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید.

می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، غول بزرگی ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد وگفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جوراجوری که برایم ساخته‌اند، را نشنیده‌ای؟ حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم، اما یادت باشد که فقط یک آرزو!

پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر! اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف می‌کنند.
سایه ذاکری 02:21 پنجشنبه 10 آذر 1390
1
 سایه ذاکری
ممنون جناب مهندس نوربخش
شادیه جون خوش اومدین
خوشحالم که اینجا هم میبینمتون. با نوشته هاتون شادی به من میدین. :-)
میرسعید نوربخش 08:29 پنجشنبه 10 آذر 1390
0
 میرسعید نوربخش
خیلی جالب بود خانم مهندس. بدون تعارف اضافی، ممنون...
هاوری نصیری 09:30 پنجشنبه 10 آذر 1390
0
 هاوری نصیری
آقای نوربخش و خانم صوفی حرفهاتون عین واقعیته.....ممنون
شادیه صوفی 12:36 پنجشنبه 10 آذر 1390
1
 شادیه  صوفی
ممنون سایه جون
خوشحالم که مورد توجهتون قرار گرفته
مجتبی مصطفایی 16:25 پنجشنبه 10 آذر 1390
0
 مجتبی مصطفایی
هر دو مطلب جالب بود
با هم لطف کنید از این مطالب ارائه بدید